آوینآوین، تا این لحظه: 15 سال و 22 روز سن داره

آوین ،ثمره یک عشق

عجب صبری خدا دارد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

          عجب صبری خدا دارد!  اگر من جای او بودم.  همان یک لحظه اول ،  که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،  جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،  بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.    عجب صبری خدا دارد !  اگر من جای او بودم .  که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،  نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،  بر لب پیمانه میکردم .    عجب صبری خدا دارد !  اگر من جای او بودم .  که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین  زمین و آسمانرا  واژگون ، مستانه میکردم . &nb...
27 آذر 1391

تقدیم به همسر مهربانم ...........

  به نام آفریننده عشق امروز یکشنبه ٢٣ مهر سال ١٣٩١ هجری شمسی آوین عزیزم امروز هشتمین سالگرد ازدواج من و بابا جون هست .امروز میخوام برای بابا جون بنویسم .برای تنها عشق رندگی ام هشت سال پیش در بیست و سومین روز از فصل مهربانی خدا من و بابا جون دست در دست هم دل به دل هم دادایم و هنگامی که سوره عشق را میخواندیم با هم هم قسم شدیم که هیچ وقت همدیگه رو تنها نزاریم و یار هم باشیم هشت سال در کنار هم با همه خوشی های زندگی خندیدیم و شادی کردیم و با سختی های زندگی سازش کردیم و نیشخندی زدیم و گفتیم جوجه همه زورت همین بود همسر مهربانم تو مهربان ترین انسانی هستی که من در تمام عمرم دیدم و خواهم دید . تو مهربان منی ،آغوشت بر...
27 آذر 1391

آوین و آدم برفی ..........

    به نام یگانه هستی بخش   امروز یکشنبه 26آذر سال 1391 هجری شمسی . دیشب و امروز اولین برف زمستانی بارید و تمام  شهر رو سفید پوش کرد .صبح که بیدار شدی ،صبح که چه عرض کنم .ظهر ،چون امروز تقریبا ساعت 1 یعد از ظهر بیدار شدی و به خاطر سرمای هوا حاضر نبودی از تخت بیای بیرون . وقتی هم که بیدار شدی و برف رو دیدی قابل کنترل نبودی و سریع لباس پوشیدی و رفتیم پشت بام و تو برای اولین بار و به تنهایی آدم برفی درست کردی .               فردا هم امتحان میان ترم زبان داری .حالا سعی میکنم عکس هایی از  دوستات و کارنامه ترم اول و کتاب   های زب...
26 آذر 1391

قهر کردن گنجشک با خدا..

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.   و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز ش...
17 آذر 1391
1